Windowpane
Windowpane

Windowpane

در بیشۀ خیزران

جست‌و‌جوی حقیقت تمرکز این ماجراست. نویسنده بی‌درنگ خواننده‌هایش را در مقام قاضی قرار می‌دهد و داستان را این‌چنین شروع می‌کند: «بله، آقا، درسته.» در‌حالی‌که در شهادت هر فرد عنصری از واقعیت یافت می‌شود، نمی‌توان چندان به شهادت مقتول که به وسیلۀ واسطه شنیده می‌شود، اعتماد کرد. اعتماد خواننده به دیگر شهادت‌ها به‌دلیل مقام شاهد، جزئیاتی که ارائه می‌دهد یا احساساتی که با آن درگیر است، جلب می‌شود؛ اما شنیدن شهادت مقتول به‌سان خواندن زندگی‌نامۀ فرد است، اطلاعات دست‌دومی که اعتماد خواننده را برنمی‌انگیزد.

حل‌و‌فصل معما اهمیتی ندارد. اهمیت در آگاهی ما از مسیرهای متعددی است که به وسیلۀ آن‌ها مجبور به پذیرش صورتی از واقعیت می‌شویم. آرگومان آکوتاگاوا این نیست که ما از فهم وقایع ناتوان هستیم، بلکه هیچ‌گاه نمی‌توانیم ادعا کنیم که از «حقیقت» آگاهی داریم. روی‌هم‌رفته، بند پایانی نیز مؤید همین موضوع است: «کوشیدم او را ببینم. اما تاریکی اطراف من انبوه‌تر شده بود.»

همان‌طور که پولس در نامۀ اولش به قرنطیان می‌نویسد: «آنچه اکنون می‌بینم چون تصویری محو در آینه است.» و سپس «شناخت من جزئی است.»


People have scars in all sorts of unexpected places, like secret road maps of their personal histories, diagrams of all their old wounds. Most of our old wounds heal, leaving nothing behind, but a scar. But some of them don't. Some wounds we carry with us everywhere, and though the cut's long gone, the pain still lingers.