وسط خیابون، تُو احوالات خودتی که یهو یه آقای مسن خوشپوش میگه: "خانم یه لحظه صبر کنید!"
تو هم که میبینی بنده خدا داره سعی میکنه از تُوی کیسهای که دستشـه یه چیزی رو دربیاره، به این فکر میافتی که احتمالا میخواد آدرسی بپرسـه. پس صبر میکنی.
ولی به جاش یه تیکه کاغذ چهارگوش سفید درمیاره و بهت میگه: "تقدیم با عشق به شما!" و رد میشه و میره، و تو میمونی و یه لبخند روی لبت و یه سوال بیجواب که "به چه مناسبت بود؟!" ولی میدونی که اینجوری بهترـه.