Windowpane
Windowpane

Windowpane

تغییر

اصلاً شبیه من نیست که بخوام زیاد‌ه‌گویی کنم، اما همون‌طور که تری‌بیِرد خردمند می‌گه هرگز حرفی رو نزن مگر ارزشش رو داشته باشه که زمان زیادی رو براش بذاری.

 

سموایز گمجی: "همه‌اش اشتباهه. اگه درست می‌بود نباید حتی این‌جا می‌بودیم. مثل داستان‌های بزرگ می‌مونه، آقای فرودو. که پر از سیاهی و خطر بودن. و گاهی حتی نمی‌خواستی آخرش رو بدونی، چون چطور ممکن بود با شادی ختم بشن؟ چطور ممکن بود دنیا وقتی این همه بدی اتفاق افتاده به حالت قبلش برگرده؟ اما در آخر، گذرا ـه، این سیاهی. حتی تاریکی هم باید بگذره. روز جدیدی میاد. و وقتی خورشید بدرخشه، درخشش‌ش شفاف‌تر خواهد بود. این‌ها داستان‌هایی هستن که با تو موندن و معنایی داشتن. حتی اگر کوچیک‌تر از اون بودی که متوجه بشی. اما فکر می‌کنم، آقای فرودو، من متوجه می‌شم. الان می‌فهمم. مردم توی اون داستان‌ها فرصت‌های زیادی داشتن برای اینکه جا بزنن، اما نزدن. اونا ادامه دادن، چون چیزی رو داشتن که براش ادامه بدن."

فرودو بگینز: "ما برای چی ادامه می‌دیم؟"

سموایز گمجی: "که خوبی تو این دنیا هست، آقای فرودو. و این خوبی ارزش جنگیدن رو داره."

 

شاید این مقدمه دراماتیک‌تر از بقیه‌ی حرفام باشه. چون تغییری که فرودو‌ می‌خواست به‌وجود بیاره با هرچیزی که من ‌می‌خوام بگم در مقیاس قابل مقایسه نیست. اما، به‌هرحال، همین مقدمه همه‌چیز رو شروع کرد.

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جزو کسانی محسوب بشم که دارن تغییری رو به‌وجود میارن. اما گوشه‌گوشه رو که نگاه می‌کنم تغییرها محسوس‌ان.

یاد کلا‌س‌های زبانی افتادم که درس ‌می‌دم. هر روز و هر جلسه، چه در کلاس‌های نوجوو‌ن‌هام و چه در کلاس‌های بزرگ‌ترها بحثی صورت می‌گیره که این تبادل نگر‌ش اتفاق می‌افته. ‌می‌گم «این» چون الان هم داره اتفاق می‌افته.

یاد باشگاه کتاب اما واتسون، Our Shared Shelf، افتادم که محورش فمینیسم ـه و مردم از سراسر دنیا، چه فمینیست و چه نه، نظراتشون رو شریک می‌شن. دیشب صحبت از تعریف فمینیسم در کشورهای مختلف بود. از ایران، آمریکا، انگلیس، لهستان، فرانسه و قبرس بودیم. ‌می‌تونم بگم همه‌ی این کشورها جدا و ایران ‌به‌تنهایی جدا. حتی گفتنش هم شر‌م‌آوره که تلاش‌ها در ایران هنوز باید برای ابتدایی‌ترین مسائل باشه.

در آخر یاد آلبوم جدید استیون ویلسون افتادم. اون به بهترین شکل داره تغییری رو ‌به‌وجود میاره: با هنرش. با تأثیرگذارترین روش. To the Bone با درونما‌یه‌ی معنای حقیقت، در مورد وقایع تروریستی اخیر صحبت ‌می‌کنه. توصیه ‌می‌کنم گوش بدین. چون هرچقدر هم من اینجا بخوام از این اثر تعریف کنم، حق‌اش ادا نشده. ترک Refuge منو یاد ابفورث دامبلدور ‌می‌ندازه. ابفورث به هری، رون و هرمایونی‌ ‌می‌گه چی باعث می‌شه فکر کنین می‌تونین موفق بشین؟ اما در آخر هرمایونی از ابفورث تشکر می‌کنه و می‌گه دوبار تاحالا جونمون رو نجات داده، اون آینه رو برامون فرستاد، مثل کسی ‌به‌نظر نمی‌رسه که جا زده باشه. ‌گوینده‌ی این ترک هم همین‌طوره. ‌می‌گه if you ask me / nothing’s changed. اما در عین حال ‌می‌گه Hold on to life / In this refuge of dirt / And search for a place you can breathe again.

And as the popular opinion goes -he knows what I mean- I’m gonna do just that.

سعی خواهم کرد.

Bob

راست می‌گه. بهترین ویژگی مینیون‌ها اینه که نسبت به مسائل و مشکلات زندگی بازه‌ی زمانی توجه خیلی کوتاهی دارن. ولی هربار که بهش فکر می‌کنم یاد صحنه‌ای می‌افتم که باب فکر می‌کنه کوین مُرده و می‌زنه زیر گریه. استوارت موشی رو که پیدا کرده بود بهش می‌ده تا خوش‌حالش کنه. حواسش پرت می‌شه. ولی فقط برای لحظه‌ای. با این مواقع باید چیکار کنیم که حتی باب هم نمی‌تونه بی‌توجه بهشون بمونه؟!

معرکه‌گیر

آخر چه معنا دارد که گروهی از معرکه‌گیران به ظاهر پهلوان نمایش مارگیری خود را در کنار زمین بازی کودکان در پارک برگزار کنند؟

علاوه‌براین، معنای همراه کردن کودکان در تماشای معرکه‌گیر چیست؟

 

دیشب گروهی از معرکه‌گیران که تعدادی جعبه در دست داشتند از میان کودکانِ بی‌توجهِ در حال بازی رد شدند و در کنار محوطه‌ی بازی بساط کردند. مردم، هم‌چنین تعدادی به همراه فرزندشان، خیلی زود بساط را دوره کردند. من و دو نفر دیگر، ناراضی از این ماجرا، برای پیدا کردن نگهبان پارک راه افتادیم تا معرکه را پراکنده و از خواب بد شب بچه‌هایی که هنوز معرکه را ندیده بودند، جلوگیری کند. نگهبان‌ها که گفتند حرف ما را گوش نمی‌دهند و به کل ما را نادیده گرفتند و ارجاعمان دادند به طرف دیگر پارک بزرگ نیاوران که به پلیس پارک گزارش بدهیم. بعد از مدت مدیدی که به دنبال دفتر مدیریت راه رفتیم و به علت عدم وجود تابلوهای مربوط از چند نفر مسیر را پرسیدیم، به دفتر مدیریت رسیدیم و به افسرهایی که آنجا بودند اطلاع دادیم که با شگفت و بی‌خبری آن‌ها نیز مواجه شدیم، اما خوش‌بختانه قبل از اینکه بساطشان را جمع کنند، با موتورسیکلت به سمت زمین بازی رفتند. که اگر نمی‌رفتند یا به موقع نمی‌رسیدند هم فرقی به حالمان نمی‌کرد. هنوز به زمین بازی نرسیده بودیم که همراه یکی از ما سه نفر زنگ زد و خبر داد که افسرها هم ایستاده‌اند به تماشا. به زمین بازی که رسیدیم و دو افسر را از بین جمعیت پیدا کردیم، دلیل خونسردی‌شان را جویا شدیم که گفتند به‌شان گفته‌ایم، ‌گفته‌اند دو دقیقه‌ی دیگر بساطشان را جمع می‌کنند، چیز دیگری نمی‌توانیم بگوییم که مردم فیلم می‌گیرند و برای ما بد می‌شود؟؟؟!!!

نمی‌دانم دیگر چه می‌توانم بگویم جز این که حداقل خودمان نگذاریم چنین اتفاقاتی روی بچه‌هایمان تأثیر بگذارد.

A Tale as Old as Time

And what man on earth is different?

How?

Hast thou lived all these years, and learned but now

That every man more loveth his own head

Than other men's? He dreameth of the bed

Of this new bride, and thinks not of his sons.


Medea

گاهی یک آن در لحظه‌‌ی اتفاق افتادن خاطره می‌شود: لحظه‌ای خاص، خالص و حقیقی.